کد مطلب:299720 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:245

زهد آن حضرت


زهد [1] آن حضرت

حاكم در مستدرك به سند خود روایت كرده است كه: «رسول خدا (ص) بر فاطمه وارد شد. فاطمه گردنبندی از طلا را كه به گردن داشت به دست گرفت و گفت: این را ابوالحسن به من تحفه داده است. رسول خدا (ص) به او فرمود: فاطمه آیا خوشحال می شوی كه مردم بگویند فاطمه دختر محمد است و در دست تو زنجیری از آتش است. آنگاه ننشست و از خانه بیرون آمد. فاطمه زنجیر را گرفت و با آن غلامی خرید و آزاد كرد. چون پیامبر را از این امر آگاه كردند، فرمود: خدا را شكر كه فاطمه را از آتش رهانید.» حاكم گوید: «این حدیث بنا به شرط شیخین صحیح است.»

احمد بن حنبل در مسند از ثوبان، آزاد كرده ی رسول خدا (ص) نقل كرده است كه گفت: «هنگامی كه پیامبر قصد سفر داشت آخرین كسی را كه دیدار می كرد فاطمه بود و چون بازمی گشت نخست به دیدار فاطمه می رفت. یكبار از جنگی بازگشت و به خانه ی فاطمه رفت و دید كه بر در خانه پرده ای آویخته شده است. همچنین بر دست حسن و حسین دو دستبند نقره ای دید.


آن حضرت با مشاهده ی این موارد به خانه داخل نشد و از راه بازگشت. فاطمه دانست كه پیامبر به خاطر دیدن پرده و دستبندها به خانه قدم ننهاده. از این رو پرده را پاره كرد و دستبندها را از دست كودكانش به در آورد و قطعه قطعه كرد. حسن و حسین گریستند فاطمه دستبند را میان آن دو تقسیم كرد. آنان هر دو، در حالی كه گریه می كردند، به سوی رسول خدا (ص) رفتند. پیامبر دستبند را از آنان گرفت و به ثوبان گفت: اینها را نزد بنی فلان ببر و برای فاطمه گردنبندی از عصب (دندان جانوری دریایی) و دو دستبند از عاج بخر. زیرا اینان اهل بیت من هستند و من دوست ندارم آنان طیبات خود را در زندگی دنیویشان بخورند.»

همچنین احمد بن حنبل از جعفر بن محمد، از پدرش روایت كرده است كه گفت: «گروهی از مردم برهنه از روم نزد رسول خدا (ص) آمدند. آن حضرت بر فاطمه وارد شد، فاطمه پرده ای آویخته بود پیامبر به او فرمود: آیا خوشحال خواهی شد اگر خداوند روز قیامت تو را بپوشاند؟ این پرده را به من بده. فاطمه پرده را به رسول خدا (ص) داد و آن حضرت آن را به اندازه ی دو ذراع در یك ذراع برید و به هر یك از برهنگان داد.»


[1] قبيله هايي كه پس از شكست احد از پيغمبر جدا شده بودند، چون مقاومت مسلمانان و پيروزيهاي بعدي آنان را ديدند، دوباره از مكه بريدند و رو به مدينه آوردند و يا لااقل نسبت به مكه حالت بي طرفي گرفتند. غنيمتهاي جنگي مختصر گشايشي در كارها پديد آورد. اما خانه ي دختر پيغمبر همچنان تهي و بي پيرايه بود. علي و زهرا زهد، قناعت، ايثار و حتي گرسنگي را شعار خود كرده بودند.

ابن شهرآشوب مي نويسد: روزي علي فاطمه را گفت خوردني چيزي داري؟

- نه به خدا سوگند دو روز است كه خود و فرزندانم حسن و حسين گرسنه ايم!

- چرا به من نگفتي؟

- از خدا شرم كردم چيزي از تو بخواهم كه توانايي آماده كردن آن را نداشته باشي.

علي از خانه بيرون مي رود. ديناري وام مي گيرد. روزي گرم بود. آفتاب سوزان همه جا را گرفته در آن هواي گرم مقداد پسر اسود را با حالتي آشفته مي بيند.

- مقداد چه شده است؟ چرا در اين هواي گرم بيرون از خانه ايستاده اي؟

- مرا از پاسخ دادن معذور بدار!

- نمي شود بايد مرا خبر دهي!

- حال كه چنين است، بدان كه گرسنگي مرا از خانه بيرون كشانده است. ديگر نمي توانستم گريه ي فرزندانم را تحمل كنم.

- به خدا من نيز براي همين از خانه بيرون آمدم. اين دينار را وام گرفته ام. اما تو را بر خود مقدم مي شمارم. آن پول را به مقداد مي دهد.

در اين مساوات دختر پيغمبر هم سهيم بود. بلكه گاه سهم بيشتري را به عهده مي گرفت. يك روز و دو روز و يا سه روز خود و فرزندان او گرسنه به سر مي بردند. فاطمه شوهر را آگاه نمي كرد، چون علي مطلع مي شد مي پرسيد چرا به من نگفتي بچه ها گرسنه هستند؟

- پدرم فرموده است، چيزي از علي مخواه مگر آنكه او خود براي تو آماده كند. (بحار، ج 43، ص 31 از تفسير عياشي.)

در روايت ابن شهرآشوب است كه گفت:

از خدا حيا مي كنم چيزي از تو بخواهم كه بر فراهم آوردن آن توانايي نداشته باشي. (مناقب، ج 1، ص 469.)

ابونعيم اصفهاني كه از علماي سنت و جماعت است و در چهارصد و سي هجري درگذشته و كتابي در وصف گزيدگان خدا به نام حليه الاولياء و طبقات الاصفياء در چند مجلد نوشته فصلي را به فاطمه (س) اختصاص داده است. در ضمن اين فصل به اسناد خود از عمران بن حصين چنين مي نويسد. روزي پيغمبر به من گفت:

- با من به ديدن فاطمه نمي آيي؟

- چرا، و با هم به خانه ي فاطمه رفتيم. پيغمبر رخصت خواست و دخترش اجازت داد.

- با كسي كه همراه من است داخل شوم؟

- پدر به خدا جز عبايي ندارم.

- دخترم خودت را با آن عبا چنين و چنان بپوش (دستور پوشيدن داد).

- سربند ندارم! پيغمبر چادر كهنه اي را كه بر دوش داشت پيش او افكند و گفت:

- با اين چادر سرت را بپوش.

- با هم به درون حجره رفتيم.

- دخترم چطوري؟

- درد مي كشم به علاوه گرسنه هم هستم.

- راضي نيستي كه سيده ي زنان جهان باشي؟

- پدر مريم دختر عمران؟ مگر او سيده ي زنان نيست؟

- او سيده ي زنان عصر خود بود، تو سيده ي همه زناني و شوهرت در دنيا و آخرت بزرگ است. (حليةالاولياء، ج 2، ص 42 و رجوع به بحار، ج 43، ص 37 و مناقب ابن شهرآشوب، ج 3، ص 323 و الاستيعاب ص 75 شود.)

اين عمران كه پيغمبر را تا خانه زهرا (س) همراهي كرده و شاهد اين ماجرا بوده، از تيره ي خزاعه و از كساني است كه پس از جنگ خيبر مسلمان شد. (رجوع شود به الاصابه، ج 5، ص 26. و الاعلام زركلي، ج 5، ص 232.) از روايت وي نكته ي بسيار مهمي دانسته مي شود، و آن اينكه در اين ملاقات كه احتمالا پس از فتح مكه و يا اندكي پيش از آن است، و وضع اقتصادي مسلمانان تا حدي بهتر از پيش شده بود، باز خانواده ي پيغمبر در سختي به سر مي برده اند، تا آنجا كه دختر او براي پوشيدن خود جز عبايي ندارد و با پارچه اي كه پدرش به او مي دهد، سر خود را مي پوشاند.

ابونعيم در آغاز فصلي كه براي ترجمه ي دختر پيغمبر (ص) گشوده است، زهرا (س) را چنين مي شناساند:

«زشتي و آفتهاي اين جهان را ديد و خود را از دنيا و آنچه در آن است بريد.» (حليةالاولياء و طبقات الاصفياء، ج 2، ص 39.)

روزي سلمان به خانه ي دختر پيغمبر مي رود. فاطمه (س) چادري بر سر دارد كه از چند جا پينه خورده است. سلمان به تعجب در آن چادر مي نگرد و اندوهگين مي شود. چرا بايد چنين باشد؟ مگر او دختر پيشواي عرب و زن پسر عموي رهبر مسلمانان نيست؟ سلمان حق دارد نزد خود چنين بينديشد. او زندگاني اشراف زاده هاي ايران و شكوه و جلال چشمگير آنان را ديده است. چون فاطمه (س) به ديدن پدر مي رود مي گويد:

- پدر! سلمان از چادر وصله خورده ي من تعجب كرد. به خدا پنج سال است من در خانه ي علي به سر مي برم تنها پوست گوسفندي داريم كه روزها شترمان را بر آن علف مي خورانيم و شب روي آن مي خوابيم. (بحار، ج 88.)

او نه تنها در پوشاك و خوراك به حداقل قناعت مي كرد و بر خود سخت مي گرفت، كارهاي خانه را نيز به عهده ي ديگري نمي گذاشت. از كشيدن آب، تا روفتن خانه، دستاس كردن ذرت يا گندم، نگاهداري كودك، همه را خود به عهده مي گرفت. گاه با يكدست دستاس مي كرد و با دست ديگري طفلش را مي خواباند.

ابن سعد به سند خود از علي (ع) روايت مي كند: «روزي كه زهرا را به زني گرفتم فرش ما پوست گوسفندي بود كه شب بر آن مي خوابيديم و روز شتر آبكش خود را بر آن علف مي خورانيم و جز اين شتر خدمتگزاري نداشتيم (طبقات، ج 8، ص 14.).»

با اين همه خويشتن داري و زهد، روزي پيغمبر به خانه ي او مي رود گردنبندي را كه علي از سهم خود (فيي ء) خريده بود در گردن او مي بيند مي گويد: دخترم فريفته شدي كه مردم مي گويند دختر محمد هستي! و لباس جباران بپوشي. فاطمه گردنبند را فروخت و با بهاي آن بنده اي را آزاد كرد. (بحار، ج 43، ص 27.) (همان/ ص 84، 81) (مترجم).